سفارش تبلیغ
خاطره - مهاجر
سفارش تبلیغ
خاطره - مهاجر
هر گاه روزی بیاید که در آن بر دانشم نیفزایم، پس در آمدن خورشید آن روز بر من خجسته مباد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
    خاطره

سلام

خیلی دوست داشتم بنویسم و کمی حرف بزنم .

حالا هم دلمو زدم به دریا و گفتم از یک خاطره زیبا شروع کنم که البته مال خودم نیست و از زبان حاجی تعریفش می کنم.

رفته بودم هیئت پیشواز محرم که شاید بتونم دل آقا رو بدست بیارم واذن ورود به محرم و بگیرم.

حاجی شروع کرد به خوندن :

بسم الله الرحمن الرحیم

السلامُ علیکَ یا ابا عَبدالله

خوندو ...

ناگهان وسط روضه شروع کرد از شهدا گفتن، با اون بیان نافذ؛ خیلی شهدا رو دوست داره، آخه خودشم اونجا بوده بین اونا، اون عاشقا؛

خلاصه کلام و کوتاه کنم .

می گفت بعد از عملیات رفتم سراغ یکیشون که خیلی نور بالا می زد؛ ازش پرسیدم چرا شهید می شن و پرواز می کنن؟ اما ما می مونیم؟ یعنی یک دفعه پیش میاد و همینطوری انتخاب می شن؟

نگاه کرد....

البته بگم که اون بنده خدا بیست یا سی روز بعد شهید شد.

می گفتم. نگاه کرد؛ از اون نگاها و گفت:

نه عزیز من، این تبلور یک عمر زندگیه؛ این طور نیست که همینطوری و بی حساب کتاب باشه؛ فکر کردی حُر همینطوری اومد و رفت تو سپاه امام حسین(ع) و شهید شد تمام؟

حالا من میگم عزیزان خیلی حواستونو جمع کنید. نکنه نتونید خودتونو اونجوری تربیت کنید که وقتی صدای «هل من ناصر ینصرنی» اومد نتونید لبیک بگید؛خودمو میگم شما ها که سرورید و سالار .

 در کل هواستون باشه ها!!!



 
نویسنده: علی |  چهارشنبه 86 خرداد 30  ساعت 10:41 عصر 

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
اقسام عدالت
[عناوین آرشیوشده]